دانلود فایل های دانشگاهی - تحقیق - پایان نامه - پروژه
دانلود فایل های دانشگاهی -متن کامل- تحقیق - پایان نامه - پروژه - همه رشته ها -فرمت ورد-نمونه رایگان
دانلود فایل های دانشگاهی -متن کامل- تحقیق - پایان نامه - پروژه - همه رشته ها -فرمت ورد-نمونه رایگان
پنجشنبه 99/09/06
کودک میتواند از بازخوردهای ناهشیار والدین نیز ناشی شود بازخوردهای ناهوشیارانه واکنشهائی که وخامت آنها گاهی به مراتی بیشتراز تأیید یک رفتار مصمّم و هشیارانه است.
اضطراب در نظام بالبی یک واکنش نخستین و غیر قابل تقلیل به چیزی دیگر است و از جدائی و قطع رابطه دلبستگی بین مادر و کودک ناشی میگردد. بالبی بر این نکته تأکید میکند که ویژگیهای بنیادی شخصیت ویژگیهائی هستند که در طول زمان گسترش مییابند و میتوانند به منزله طیفی از راه های ممکن تحول این مفهوم در اصل توسط ودینگتن در قلمرو جنینشناسی بکارگرفته شده است مورد نظر قرارداده شوند و این نکته که کدام راه دنبال خواهد شد( راه هائی که در آغاز به روی همه باز هستند)، به عوامل متعددی وابسته است. پارهای از این عوامل دیگر به آسانی تمیز داده میشوند چه تأثیرات آنها تا سالهای دوردست زندگی منعکس میگردند و دربین متغیرهایی که تأثیرات عمیقی بر تحول شخصیت دارند ازتأثیر مادر آغاز میشوند تجربهای که در جریان سالهای کودکی و نوجوانی در چارچوب روابط با والدین ادامه مییابد و موجب میشود که کودک بتواند به بناکردن الگوهای عملیاتی نائل گردد ، الگوهائی که پیشبینی رفتار چهرههای درآمیخته با دلبستگی نسبت به وی را در موقعیتهای مختلف ممکن میسازند و مبنای همه امیدها و همه طرحهای فرد را در طول زندگی تشکیل میدهند (بالبی،۱۹۶۰)
تجربههای جدایی از چهرههای دلبستگی، صرف نظر از کوتاه بودن یا طولانی بودن مدت جدایی و تجربههای ازدست دادن یا تهدیدهای جدایی یا رهاشدگی ، همگی در منحرف
پنجشنبه 99/09/06
فروید در دو نوبت به تدوین نظریه اضطراب پرداخته است. بار اول در نخستین آثارش، اضطراب را نتیجه مستقیم سرکوبگری داشته است. این مکانیزم براساس بیرون راندن تجسم کشانندهای به خارج از میدان هشیاری موجب میشود که بخشی از لیبیدو به کار گرفته نشود و همین بخش است که بلافاصله تبدیل به اضطراب میگردد.( اضطراب نوروزی یک محصول لیبیدو است، همچنانکه سرکه محصول شراب است)(فروید ۱۹۰۵). بعنوان مثال، اضطراب جدائی در سالهای اول زندگی را میتوان براساس این نظریه تبیین کرد، چه فقدان تجسم مادر موجبات درگیری کودک را با نیروئی روانی که نمیداند آن را چگونه سرمایهگذاری یا چگونه برونریزی کند فراهم میآورد. از دست دادن موضوع یا از دست دادن امکان سرمایهگذاری لیبیدوئی به چنین اضطرابی منجر میگردد. بطور کلی این نخستین موضعگیری فروید، مبتنی بر این اصل است که هنگامی که سیستم عصبی در مقابل مبارزه با تحریک بسیار شدید ناتوان است، اضطراب متجلی میشود . در سال ۱۹۲۶ ، فروید نظریه اضطراب خود را بازنگری میکند و اینبار( سرکوبگری) را مبنای اضطراب نمیداند بلکه آن را بمنزله نتیجه اضطراب تلقی میکند( فروید ۱۹۲۶). در واقع هنگامی که یک تجسم کشانندهای، خطرناک، تهدید کننده یا گنهکارانه شود به ایجاد در سطح( من) منتهی میگردد و آنوقت سرکوبگری وارد میدان میشود . چنین اضطرابی یک( اضطراب خودمختار) نیست بلکه اضطراب به منزله( علامت محرک) است که پیشرفت سازش و تحولیافتگی پراهمیتی را در کودک نشان میدهد. در اینجا با اضطراب از دستدادن موضوع سروکار نداریم بلکه با اضطرابی مواجه هستیم که ترس از دست دادن عشق موضوع به ایجاد آن می انجامد ، نکتهای که توانایی پیشبینی کننده جدیدی را در کودک برجسته میسازد. از این پس هدف اضطراب این است که کودک در مقابل خطرات بالقوهای که به جدائیهای احتمالی وابستهاند هشدار دهد.
کلاین نظریه خود را درباره اضطراب بصورتی که کاملاً مستقل از نظریه فروید بنا کرده است و غالباً در آثارش بر تفاوتهای بنیادی که موضعگیری وی را از موضعگیری فروید متمایز میکنند تأکید کرده است. وی معتقد است که تعارض بین کشاننده زندگی وکلاین ، برای درک اضطراب باید به غریزه مرگ یعنی مفهوم پرخاشگری متوسل شد(کلاین ۱۹۴۸). و در حالیکه فروید آشکارا مفهومی را که بر اساس آن ترس از مرگ تشکیل دهنده اضطراب نخستین است مردود میشمارد و بر این باور است که چنین ترسی اکتسابی است و دیرتر متجلی میگردد( فروید ۱۹۲۶) کلاین اظهار میکند که برپایه مشاهدات تحلیلی خود توانسته است به این نکته دست یابد که ترس از دستدادن زندگی در ناهشیار وجود دارد و این ترس به منزله واکنشی نسبت به غریزه مرگ است . بدین ترتیب وی خطری را که فعالیت درونی غریزه مرگ بوجود میآید نخستین علت اضطراب میداند( کلاین ۱۹۴۸).
بطور کلی ، از دیدگاه کلاین نیروهای درونی مبتنی بر غریزه مرگ و پرخاشگری بزرگترین خطراتی هستند که ارگانیزم را از آغاز تولد ، تهدید میکند و چون به هنگام جدائی از مادر این نیروها آزاد میگردند بنابراین میتوان اضطراب جدایی را به منزله واکنشی در مقابل ویرانگری دورنی تلقی کرد. با در نظر گرفتن تمایزی که فروید بین اضطراب یعنی( اضطراب ناشی از خطر شناخته شده برونی) و اضطراب نوروزی( که اضطرابی که از یک خطر ناشناخته درونی برمیخیزد) ایجاد میکند، کلاین میگوید که این دو نوع اضطراب در ترسی که کودک به مناسبت( از دست دادن مادر) احساس میکند مشارکت دارند. و بدین ترتیب اضطراب عینی را مولد( وابستگی کامل به مادر به منظور ارضای نیاز وتقلیل ساختن مادر بوسیله برانگیختگیهای آزارگرانه یا خطر چنین تخریبی تلقی میکند) تصوراتی که این احساس ترس را ایجاد میکند که ( مادر هرگز باز نخواهد گشت) (کلاین ۱۹۸۴).
آنچه بخصوص موضع کلاین را از موضع فروید متمایز میکند این است که کودک شیرخوار هیچ موقعیت مخاطرهآمیزی را که دارای علل بیرونی است، بمنزله خطری که فقط برونی شناخته شده است، احساس نمیکند . بعبارت دیگر هر دو منبع اضطراب از آغاز وجود دارند و دائماً بر یکدیگر اثر میکند و (حتی اگر موضوعهائی که مولد اضطراب هستند ، برونی تلقی گردند ، براساس (درون فکنی) بصورت ویرانگرهائی درونی درمیآیند و ترس از تخریب درونی را تقویت میکنند).
این مؤلف به متمایز کردن اضطراب واقعی ، اضطراب کشانندهای و اضطراب فرامنی پرداخته است. به منظور سوبندی در برابر ریختهای مختلف اضطراب(من) منظومهای از مکانیزمهای دفاعی را بکار میاندازد دفاعی را به کار میاندازد و در موارد تحول بهنجار به انعطاف و شیوههای گوناگون به آغاز متوسل میشود. در آثاری که بین سالهای ۱۹۶۵ و تا ۱۹۷۲ منتشر کرده آنافروید شکلهای مختلف اضطراب، در خلال نخستین سالهای زندگی را توصیف کرده است. وی معتقد است که هر شکل از اضطراب، مشخصکننده مرحله خاصی از تحول رابطه موضوعی است. توالی این شکلها بدین ترتیب است:
ترس ابتدایی از بینرفتن، اضطراب جدایی، اضطراب اختگی،ترس از دست دادن محبت، اضطراب گنهکاری، اضطراب جدایی( مانند ترس از بین رفتن، مردن از گرسنگی، ترس از تنهایی و ناتوانی) مشخص کننده نخستین مرحله رابطه موضوعی است، مرحلهای که با صفت( همزیستی) متمایز میگردد و در آن(وحدت زیستشناختی زوج مادر کودک مشاهده میشود. بعبارت دیگر(خوددوستداری) مادر به کودک گسترش مییابد و کودک نیز مادرش را در جهان خود دوستدارانه خود میگنجاند).
در جریان مراحل بعدی افزون بر اضطراب جدائی، شکلهای دیگر اضطراب متجلی میگردند. بعنوان مثال مرحله سوم که بمنزله( دوام شیء) توصیف شده براساس ترس از دست دادن( عشق موضوع) مشخص شده است. درخلال سالهای بعد ، برجاماندن اضطراب جدائی شدید میتواند ناشی از تثبیت در مرحله همزیستی باشد، ترس مفرط مبتنی بر از دست دادن رابطه عاطفی ، ممکن است ناشی از اشتباهات والدین در زمینه انضباط یاحساسیت مفرط( من) کودک در خلال مرحله( دوام شیء) باشد . آنافروید از تأثیرات احتمالی
رویدادهائی که در سالهای بعد ممکن است حادث گردد سخنی به میان نمیآورد (فیست و فیست، ۲۰۰۵، ترجمه سید محمدی).
اضطراب اختگی به مرحله احلیلی وابسته است اضطراب ناشی از قدرت کشانندهها در مرحله ادیپی و به هنگام بلوغ مشاهده میشود و بالاخره اضطراب فرامنی که سرچشمه یک اضطراب اخلاقی است در نوجوانان و بزرگسالان دیده میشود . بطور کلی ، براساس نظر آنافروید سطح اضطراب خیالبافانه کودک با درجه تحولیافتگی وی مطابقت دارد و بعنوان مثال از اضطراب از دست دادن( موضوع) اضطراب از دست دادن( عشق موضوع) و سپس به اضطراب اختگی و … میگذرد.
پارهای از مؤلفان بر مفهوم از همپاشیدگی که میتواند مبنای درونی یا برونی داشته باشد تأکید میکنند و در هر دو مورد شدت تهدید شدگی را بر ماهیت اضطراب حاکم میدانند: تهدیدی شدید که به منزله علامت محرک هشدار دهندهای( اضطراب به منزله علامت محرک) عمل میکنند و اضطراب خودمختار فقط هنگامی ظاهر میشود که کنش علامت محرک با شکست روبرو شود( کریس، ۱۹۵۰).
چنین درماندگیهائی ، خواه با ترس از دست دادن موضوع عشق مرتبط باشند (و نهایتاً عشق موضوع) خواه از ترس اختگی یا ترس از هشیار شدن را به همراه داشته باشد ، همواره گذشته را از نو زنده می کند. دلمشغولی اصلی این مؤلفان در این است که نظریه خود درباره اضطراب را درچارچوب نظریه کلی(روانشناسی من) گنجانده و به همین دلیل است که متمایزکردن خطر محرومیت از موضوع عشق را از خطر از دست دادن عشق موضوع، بسیار مهم تلقی میکنند. بر اساس ایجاد چنین تمایزی ، خطر از دست دادن موضوع عشق را فقط با نیازهای اتکائی( یا نیازهای جسمانی) مرتبط دانسته و آن را با موضوع مورد علاقه خاصی وابسته نمیدانند. در حالیکه بالعکس، بر این باورند که تحول رابطه با یک موضوع مورد علاقه دوام دارو مشخص (موضوعی که به سختی توان جانشینی برای آن یافت) ، همزمان با تحول تا مکان مقابله با خطر از دست دادن عشق موضوع، حاصل میشود و ( معرف گاهی قاطع در تحول» من« است).
مانند بسیاری از روانتحلیلگران اشپیتز نیز به منظور بیان رابطه کودک و مادر به نظریه کشاننده ثانوی میپیوندد و موضوع فرویدی( اضطراب به منزله علامت محرک) را برای تبیین اضطراب جدائی میپذیرد و سپس نظریه آسیبدیدگی ناشی از خود دوستی را عنوان میکند اشپیتز پس از آنکه دیدگاه خاص خود درباره تحول رابطه موضوعی را بیان میکند میگوید:» جریان سه ماهه سوم سال اول زندگی است که برای نخستین بار موضوعهای واقعی متجلی میگردند در این هنگام آنها واجد یک چهرهاند اما هنوز کنش خود را بعنوان بخش تشکیل دهنده» من« کودک حفظ کردهاند. دراین سن است که از دست دادن موضوع معادل تقلیل» من« است که وخامت آن به اندازه وخامت از دست دادن بخشی از بدن محفوظ میگردد و واکنشی به همراه دارد که به همان اندازه پراهمیت است« (اشپیتز،۱۹۵۰) بدین ترتیب اشپیتز هشدار دهنده اضطراب و بر وابستگی آن با یادگیری و پیشبینی تأکید میکند و به وضوح مشاهده میشود که در نظام وی اضطراب بمنزله علامت محرکی است که هدف آن پیشگیری از خطر آسیبدیدگی ناشی از خود دوستداری است. بنابراین میتوان نظریه وی را بمنزله شکلگیری جدیدی از نظریه فروید( اضطراب بمنزله علامت محرک) تلقی کرد چون در این نظریه موقعیت آسیبدیدگی که باید از آن اجتناب شود موقعیتی است که خود دوستداری را به خطر میاندازد.
سالیوان هر اضطراب را تابع رابطه کودک با مادر و اشخاصی که برای وی معنادار هستند میداند و در این میان نقشی اساسی برای یادگیری قائل است وی معتقد است که اضطراب نتیجه بازخورد مادر است:» هنگامی که مادر تأیید میکند کودک خرسند است و در غیر اینصورت مضطرب میگردد« (سالیوان ۱۹۵۵). با آنکه سالیوان بر نیاز( نیاز به تماس) و ( نیاز به محبت) بسیار تأکید میکند اما بنظر نمیرسد که جدائی از موضوع عشق را فیالنفسه برانگیزاننده اضطراب بشمار میآورد بلکه در نظام وی اضطراب همواره به فرایندهای تربیتی در مورد کودک اعمال میشوند وابسته است و محدود یا محروم کردن وی از جهت یعنی تنبیهی که از سوی غالب مادران بکار میرود یکی از منابع اصلی اضطراب در کودک بشمار میآید. اما باید بر این نکته تأکید گردد که سالیوان تأثیر تربیتی والدین در ایجاد اضطراب را فقط تأثیری هشیار نمیداند بلکه معتقد است که اضطراب کودک میتواند از بازخوردهای ناهشیار والدین نیز ناشی شود بازخوردهای ناهوشیارانه واکنشهائی که وخامت آنها گاهی به مراتی بیشتراز تأیید یک رفتار مصمّم و هشیارانه است.
اضطراب در نظام بالبی یک واکنش نخستین و غیر قابل تقلیل به چیزی دیگر است و از جدائی و قطع رابطه دلبستگی بین مادر و کودک ناشی میگردد. بالبی بر این نکته تأکید میکند که ویژگیهای بنیادی شخصیت ویژگیهائی هستند که در طول زمان گسترش مییابند و میتوانند به منزله طیفی از راه های ممکن تحول این مفهوم در اصل توسط ودینگتن در قلمرو جنینشناسی بکارگرفته شده است مورد نظر قرارداده شوند و این نکته که کدام راه دنبال خواهد شد( راه هائی که در آغاز به روی همه باز هستند)، به عوامل متعددی وابسته است. پارهای از این عوامل دیگر به آسانی تمیز داده میشوند چه تأثیرات آنها تا سالهای دوردست زندگی منعکس میگردند و دربین متغیرهایی که تأثیرات عمیقی بر تحول شخصیت دارند ازتأثیر مادر آغاز میشوند تجربهای که در جریان سالهای کودکی و نوجوانی در چارچوب روابط با والدین ادامه مییابد و موجب میشود که کودک بتواند به بناکردن الگوهای عملیاتی نائل گردد ، الگوهائی که پیشبینی رفتار چهرههای درآمیخته با دلبستگی نسبت به وی را در موقعیتهای مختلف ممکن میسازند و مبنای همه امیدها و همه طرحهای فرد را در طول زندگی تشکیل میدهند (بالبی،۱۹۶۰)
تجربههای جدایی از چهرههای دلبستگی، صرف نظر از کوتاه بودن یا طولانی بودن مدت جدایی و تجربههای ازدست دادن یا تهدیدهای جدایی یا رهاشدگی ، همگی در منحرف
پنجشنبه 99/09/06
درمانگاههای سرپایی میزان اضطراب بین ۱۰٪ تا ۲۰٪ افراد مبتلا به اختلال اضطرابی است (ویتچین[۱] و دیگران ۱۹۹۹).
مطالعه همه گیرشناسی و اجتماعی، میزان شیوع اختلال را در همه سنین در همه دورههای زندگی بین ۴ تا ۱۳٪ در جمعیت کلی گزارش کردهاند (ملسون و مارچ ۲۰۰۰) در راهنمای تشخیصی آماری اختلالات روانی، ۱۹۹۴ سن شروع آن را از ۱۰ تا ۲۰ سالگی ذکر کردهاند، سیر آن را اغلب پیوسته و مدت زمان متوسط آن ۲۰ سال و بهبودی آن به خودی خود غیرمحتمل است.
پژوهشها نشان میدهد که تنها یک چهارم مبتلایان بهبود مییابند. ضمن آنکه میزان بهبودی در بیمارانی که دارای تحصیلات بالاتر، سن شروع بالاتر و دیگر اختلالات توأم روانی نیستند بیشتتر است. شیوع این اختلال در زنان بیش از مردان است (سلیگمن و روزنمان،۱۹۷۶)
به ندرت اتفاق میافتد که در خلال فرایند نوجوانی، بحرانهای اضطراب مشاهده نشود. گواهی این اضطراب به طور ناگهانی و زمانی به صورت تدریجی ظاهر میشود، گاهی فراگیر است و زمانی به احساس مبهم و پراکندهای محدود میگردد. گاهی هفتهها طول میکشد و زمانی بالعکس ما فقط در خلال چند ساعت پایان میپذیرد، اما صرف نظر از چگونگی بروز، شدت و مدت آن، اضطراب یک احساس بنیادی است که کمتر نوجوانی با آن بیگانه است (دادستان، ۱۳۷۸).
نوجوانی که دچار اضطراب حاد است احساس ترس ناگهانی بر او چیره میشود ما گویی قرار است برایش حادثه بدی رخ دهد. ممکن است بیقرار و ناآرام شود، به سادگی از جا بپرد و علایم جسمانی مثل تهوع، سردرد، سرگیجه و استفراغ در او ظاهر شود. فراحنای توجه و حواسش منحرف میشود. اختلال در خواب معمول است، ممکن است نتواند به راحتی به خواب رود، در خواب هم بیقرار است و به طور کلی دچار کم خوابی است و زیاد غلت میخورد و گاهی هم کابوس میبیند و در خواب راه میرود. اگر هیچگونه دلیل بیرونی آشکاری برای اضطراب حاد نوجوانی وجود نداشته باشد ممکن است نگران شود که این حالات او از کجا سرچشمه میگیرد و در اوضاع و وقایع بیرونی و نسبتا جزئی به دنبال علت آن میباشد. البته با بررسی دقیقتر معمولا روشن میشود که به عوامل به مراتب اساسیتر و پراهمیتتری دخیلاند. عواملی که ممکن است نوجوان به آن آگاهی نداشته باشد، مانند اختلال در روابط فرزند و والدین، نگرانی در مورد مشکلات بزرگ شدن و ترس و احساس گناه در مورد سائقهای جنسی و پرخاشگری (ماسن و دیگران، ۱۳۷۷)
قبل از پرداختن به مفهوم احساس تعلق به مدرسه باید به مفهوم مهمتر و کلیتری احساس تعلق اجتماعی پرداخت. انسان طبیعتاً مخلوقی اجتماعی است و از این لحاظ تثبیت شده است، نه اینکه از روی عادت، اجتماعی شده باشد، پس نمی تواند در حالت جدا از بستر اجتماعی شناخته شود. ما در خانواده و جامعه به دنبال جایگاهی هستیم تا نیازهای اساسی خود را به امنیت، پذیرش، و شایستگی ارضا کنیم. بسیاری از مشکلاتی که تجربه میکنیم به ترس از پذیرفته نشدن در گروه هایی که برای آنها ارزش قایلیم مربوط میشوند. تعلق اجتماعی ظاهرا یک مفهوم واحد نیست بلکه مجموعه ای از احساسات و رفتارهاست که اکتسابی بوده و در کودکی تحت تاثیر تربیت خانوادگی و آموزشهای والدینی قرار دارد. از طریق بررسی چگونگی برخورد فرد با دیگران و نوع عضویت فرد در جامعه می توان شخصیت فرد را ارزشیابی کرد. تعلق اجتماعی در نوع احساسات ما نسبت به دیگران و روابط با آنها تأثیر بسزایی دارد و بشاشیت و جذابیت ما تا حد زیادی از همین تعلق اجتماعی متأثر است (آدلر، ۱۹۵۹).
تعلق اجتماعی باعث کمک مداوم فرد به جامعه می شود تا جامعه سریعتر رشد کند و به هدفهای خود بیشتر نزدیک شود. به عبارت دیگر تعلق اجتماعی، احساس نیاز به پذیرفته شدن در یک گروه است به این امید که به فرد کمک شود تا بتواند بر ضعفهای طبیعی خود در یک قالب اجتماعی غلبه کند. انسان از اولین روز تولدش در یک زمینه اجتماعی خاص قرار می گیرد و دائما با شبکه ای از روابط اجتماعی متقابل سروکار دارد که فرد تحت تأثیر این شبکه افکار، احساسات، رفتار و هیجاناتش شکل می گیرد.
رشد و پرورش تعلق اجتماعی، باعث افزایش عزت نفس، سازگاری با محیط بیرونی، داشتن ارتیاط سازنده با دیگران، عضویت فعال در گروه های اجتماعی، افزایش آگاهی، قبول مسئولیت شخصی، رفتار مبتنی بر طیب خاطر و داشتن علاقه و صمیمیت در رابطه با دیگران می شود، که اینها خود بر سلامت روانی دلالت دارند.
بنابراین میتوان گفت که تعلق خاطر به جامعه به عنوان حسی بالنده میان مردمی که از منافع و سرنوشت مشترک برخوردارند بسیار حیاتی است و وجود جامعه متضمن علاقه و وابستگی و وفاداری افراد به آن و احساس پیوستگی به رمای، کلی است (پولیوی ، ۲۰۰۰). این همان پاسخ عاطفی نسبت به (مای) بزرگتر است که تجلی عینی آن این است که فرد خود را جزئی از (مای) بزرگتر و جامعه را خانه خود میداند، به عبارتی این احساس تعلق اجتماعی است که ریشه تفاوت یک فرد از یک جامعه با افرااد جوامع دیگر است و آنچه اساس تمییز یک ایرانی از غیر ایرانی میشود، همین است؛ چرا که در هویتیابی ملی، مردم یک جامعه در این احساس با هم اشتراک دارند و به هم پیوند میخورند.
از نظر مارکوسکی ولاوور، وابستگی احساسی موجب تقویت و تثبیت همبستگی گروهی میشود، زیرا حس تعلق گروهی، به عنوان عنصر اساسی و سازنده گروه، زمینه پیوند اعضای گروه و در نتیجه پویایی گروهی را تضمین میکند (هومانس، ۱۹۷۲). به نقل از هومانس[۴] از آنجا که حس تعلق گروهی به کنش اجتماعی افراد جهت میدهد، مسیر دوام و توسعه گروه را نیز هموار میکند و از این دو، هرگونه تضعیف آن موجب تضعیف بنیانهای اجتماعی گروه میشود. از آنجا که کلیترین (مایی) که فرد به آن تعلق دارد جامعه است، احساس تعلق نسبت به این (ما) شرط بقا و پویایی زندگی اجتماعی است. (رفیعپور،۱۳۷۷)
شرایط اجتماعی از جمله عوامل تأثیرگذذار بر افزایش تعلقات اجتماعی است ما چرا که شرایط اجتماعی نامتعادل همانند وجود تبعیض و محرومیت میتواند سبب تصور و ادراک منفی در افراد نسبت به جامعه شود که نتیجه این ادراک، نارضایتی اجتماعی و سرخوردگی و بیاعتمادی عمومی است که بر احساس تعلق اجتماعی افراد مؤثر است . همچنین برخورداری از مزایای اجتماعی برابر، برای هر شهروندی لازمه ایفای نقش و حیات اجتماعی است؛ زیرا بدین صورت، مسیر فرار از تعاملات ملی و محیط اجتماعی مسدود میشود.
نقطه مقابل حس تعلق اجتماعی، خودخواهی و منفعت طلبی فردی است که در کنشهای فردی جلوهگر میشود. و منع کنونی جامعه به گونهای است که افراد بر اساس نیازها و علایق فردی خودشان، در جامعه رفتار میکنند و در حقیقت میتوان گفت نوعی فردگرایی منفی در جامعه گسترش یافته که شرایط اجتماعی زمینهساز این مسئله بوده است. (موحدی، ۱۳۸۶).
تئوری آدلر با مفاهیم برجستهای همچون تلاش برای موفقیت و برتری، برد اشتهای ذهنی افراد، علاقه اجتماعی، سبک زندگی، و نیروی خلاق شناخته شده است. در بحث پژوهش حاضر دو مفهوم از مفاهیم فوق پیوند تنگاتنگی با موضوع احساس تعلق دارند و آنها عبارتند از علاقه اجتماعی و سبک زندگی.
اصل چهارم تئوری آدلر آدلر (۱۹۶۴) علاقه اجتماعی[۵] است. به عبارتی ارزش تمام فعالیتهای انسان را باید از زوایهی علاقه اجتماعی در نظر گرفت. از علاقه اجتماعی با تعابیر مشابهی مثل احساس اجتماعی، احساس جامعه نیز یاد شده است. به طور کلی این احساس وحدت با کل بشریت است و به عضویت همهی افراد اجتماعی اشاره دارد. به عقیده آدلر (۱۹۶۴) کسی که علاقه اجتماعی رشد یافتهای دارد، برای برتری خودش تلاش نمی کند، بلکه برای کمال تمام انسانها در یک جامعه ایدهال تلاش می کند. علاقه اجتماعی را میتوان به صورت نگرش ارتباط داشتن با کل بشریت و همینطور، همدلی با هر عضو نژاد انسان تعریف کرد. علاقه اجتماعی به صورت همکاری با دیگران برای پیشرفت جامعه به جای نفع شخصی آشکار می شود.
به عقیده آدلر علاقه اجتماعی در هرکسی به صورت بالقوه وجود دارد. اما قبل از اینکه بتواند به سبک زندگی سودمند کمک کند، باید پرورش یابد. علاقه اجتماعی از رابطه والد و فرزند در ماههای اولیه نوباوگی سرچشمه میگیرد. هرکسی از نوباوگی جان سالم به در برده، فرد مهرورزی که از مقداری علاقه اجتماعی برخوردار بوده، او را زنده نگه داشته است. بنابراین بذرهای علاقه اجتماعی در ماههای اولیه زندگی کاشته می شود (فسیت و فیست[۶]، ۲۰۰۲).
آدلر (۱۹۶۴) باور داشت که پدو مادر به صورت متفاوتی بر علاقه اجتماعی تاثیر میگذارند. وظیفه-ی مادر برقرار کردن رابطهای است که به علاقه اجتماعی پختهی کودک کمک می کند و حس همکاری را پرورش میدهد. پدر در محیط اجتماعی کودک در جایگاه دوم اهمیت قرار دارد. او باید نسبت به همسرش، شغلش و جامعه نگرشی متعهدانه داشته باشد. علاوه براینف علاقه اجتماعی او باید در رابطه با فرزندش آشکار شود. به عقیده آدلر پدری که از جدایی عاطفی و خودکامگی برخوردار است، از رشد و گسترش علاقه اجتماعی جلوگیری می کند(فسیت و فیست، ۲۰۰۲).
علاقه اجتماعی معیار آدلر برای ارزیابی سلامت روانی بود و بنابراین تنها ملاک ارزشهای انسان است. از نظر آدلر علاقه اجتماعی تنها مقیاسی است که میتوان برای قضاوت کردن ارزش یک نفر به کار برد. علاقه اجتماعی معیار بهنجاری است که میتوان براساس آن ثمربخش بودن زندگی را تعیین کرد. هرچه فرد علاقه اجتماعی بیشتری داشته باشد از لحاظ روانی پختهتر است. افرادی که از علاقه اجتماعی بیبهرهاند، خودمحور هستند، و برای قدرت و برتری شخصی بر دیگران تلاش می کنند.
مفهوم دیگری با احساس اجتماعی ارتباط نزدیک دارد، سبک زندگی[۷] است. به عقیده آدلر (۱۹۶۴) ساختار شخصیت منسجم از از سبک زندگی سالم به وجود میآید. سبک زندگی اشاره به حال و هوای زندگی دارد. سبک زندگی هدف فرد، خودپنداره، احساسهای فرد نسبت به دیگران، و نگرش نسبت به دنیا را شامل می شود. افرادی که سبک زندگی سالم و از لحاظ اجتماعی مفیدی دارند، علاقه اجتماعی خود را در عمل نشان می دهند. آنها فعالانه میکوشند به عقیده آدلر سه مساله مهم زندگی یعنی، عشق صمیمانه، عشق، و شغل را از طریق همکاری، جسارت، و اشتیاق به مشارکت داشتن در رفاه دیگران حل کنند. آدلر معتقد بود افرادی که سبک زندگی مفیدی دارند، عالیترین شکل انسانیت را در فرایند تکامل نشان می دهند و احتمالاً به دنیای آینده را رونق میبخشند.
به عقیده آدلر (۱۹۵۶) شالوده همه نوع ناسازگاری، علاقه اجتماعی رشد نایافته است که به سبک زندگی معیوب منجر می شود. افراد روانرنجور غیر از اینکه فاقد علاقه-ی اجتماعی هستند، هدفهای بلندپروازانه تعیین می کنند، در نیای خصوصی خودشان زندگی می کنند و سبک زندگی خشک و جزمی دارند. ایم سه ویزگی الزاماً از فقدان علاقه اجتماعی سرچشمه میگیرند. خلاصه اینکه افراد به این علت شکست میخورند که بیش از اندازه به خودشان مشغولاند و به دیگران کمی اهمیت می دهند. افراد ناسازگار برای جبران کردن احساسهای بیکفایتی خودشان، به صورت انعطاف ناپذیر عمل می کنند.
بارزترین بخش نظریه مازلو دیدگاه مازلو پیرامون انگیزش است. مازلو براین باور است که همه افراد در هر جایی به وسیلهی نیازهای اساسی یکسانی برانگیخته میشوند. مازلو (۱۹۷۰) معتقد است که انسان با مجموعهای از نیازها متولد میشود که به رفتار او نه تنها انرژی بلکه جهت نیز میدهد. او معتقد است که این نیازها سلسله مراتبی سازمان یافتهاند و ابتدا باید نیازهای پایینتر ارضا شود. این نیازها تا وقتی که ارضا نشدهاند توجه فرد را تحت الشعاع قرار میدهد. وقتی این نیازها ارضا شدند نیازهای طبقه بعدی توجه شخص را به خود معطوف میکند. اگر همه نیازهای اصلی ارضا شوند شخص به بالای این سلسله مراتب که نیازهای تعلق است میرسد. وقتی نیازهای ایمنی کاملا ارضا شد، نیاز به تعلق ظهور پیدا میکند. در مدرسه و محیط کار میبینیم که چگونه افراد در وقت استراحت یا غذا گرد هم جمع میشوند. وقتی مردم برای مدتی در انزوا باشند، اغلب نیاز به نوعی تبادل اجتماعی حس میشود. به نظر میرسد که نیاز به تعلق موجب گرد آمدن افراد خانواده به دور یکدیگر میشود. به طور کلی مازلو تقسیم بندیهای متفاوتی از سلسله نیازهای انسانی ارائه داد که مشهورترین آن تقسیم بندی سلسله مراتب نیازها[۹] است. این نیازها عبارتند نیازهای فیزیولوژیکی[۱۰]، ایمنی[۱۱]، محبت و تعلقپذیری[۱۲]، احترام[۱۳] و خودشکوفایی[۱۴].
از آنجایی که همه نیازهای مطرح شده توسط مازلو به صورت سلسله مراتبی و زنجیرهوار به هم مربوطاند و پرداختن به آن خود نیازمند پژوهش مستقلی است. در این بخش برای اجتناب از طولانی شدن بحث به نیازهای محبت و تعلقپذیری پرداخته می شود. بعد از اینکه افراد تا اندازهای نیازهای نیازهای فیزیولوژیکی، و ایمنی را ارضاء کردندف نیازهای محبت و تعلقپذیری، مانند میل به دوستی، میل به همسر و فرزند، نیازه به علق داشتن به خانواده، محله، یا ملت برانگیخته می شود. اگر نیازهای محبت و تعلق افراد در همان سن کودکی ارضاء شوند، آنان احساس عزت نفس می کنند و حتی بزرگسالان خودشکوفایی میشوند که دیگر به محبت مستمر دیگران وابسته نیستند. آنها به عنوان بزرگسالان خودشکوفاف حتی درصورتی که تحقیر شوندف طرد شوند، و فراموش شوند، احساس-های عزت نفس خود را حفظ می کنند. به عبارت دیگر عزت نفس و خودشکوفایی از آن پس به ارضای نیازهای محبت و تعلق وابسته نیستند، یعنی اکنون به نیازهای سطح پایین که به آنها هستی بخشیدهاند وابسته نیستند. مازلو روابط میان فردی عمیق و نزدیک را به عنوان یکی از ملاکهای خودشکوفایی برشمرد، بنابراین ارزیابیهای خودشکوفایی باید از روابط میان فردی سالم را پیش بینی کنند
مازلو معتقد است که تمایل به پیوستن به سازمانها از نیاز به تعلق برمیخیزد. اگر چه نیاز به تعلقپذیری به اندازه نیازهای ایمنی و بدنی، بنیادی نیست ولی هیچ شکی درباره قدرت آن وجود ندارد. مردم جان خود را به خاطر افراد مورد علاقهشان، یا حتی برای افراد غریبه، به خطر میاندازند. مردم برای حفظ سازمانهایی که از آنها حمایت میکنند، مانند دانشگاه و مدرسه تلاش میکنند. حفظ روابط خانوادگی از ابتدای تاریخ از ویژگیهای انسانها به شمار میآمده است. انسانها در روابط خود با دیگران معنای زندگی را پیدا میکند
گلاسر (۲۰۰۳) ابتدا تئوری واقعیت درمانی[۱۶] را مطرح کرد و سپس برای تکمیل دیدگاه واقعیت درمانی نظریه انتخاب[۱۷] را مطرح کرد. در واقعیت درمانی واژهی شخصیت و واژه هویت تقربیاً مترادف هم آمدهاند. واقعیت درمانی هویت را جزء لازم و اساسی تمام انسانها در همهی فرهنگها میداند که از لحظه تولد تا مرگ ادامه مییابد. گلاسر معتقد است که هر فردی یک هویت متصور دارد، بدان وسیله احساس موفقیت یا عدم موفقیت نسبی می کند. گلاسر هویت را به دو بخش هویت توفیق[۱۸] و هویت شکست[۱۹] تقسیم می کند. در اغاز هویت همه کودکان هویت توفیق است ولی بعداً مقارن سن به مدرسه رفتن هویت شکست نیز ظاهر می شود. افرادی که هویت شکست دارند بی کسی را به شدیدترین وجه ممکن احساس می کنند و در حل مشکلات و معضلات زندگی با دشواریهای بسیاری روبرو هستند. در عوض کسانی که هویت موفقی دارند یا اصلاً احساس تنهایی نمی کنند یا اینکه حداقل آن را احساس می کنند. به علاوه این گروه به نحو سازندهای با مشکلاتشان درگیر میشوند و احساس ارزشمندی و عشق می کنند. بنابراین از نظر گلاسر افراد موفق دو خصیصهی بارز دارند. یکی آنکه مطمئن هستند که شخص دیگری در این دنیا آنطوری که هستند به دلیل خصوصیاتی که دارند دوست میدارد، و آنها نیز متقابلاً فرد دیگری را در زندگی خود دارند که نسبت به او عشق میورزند. دوم اینکه آنها این درک و احساس را دارند که انسانهای با ارزشی هستند، و حداقل یک نفر در این دنیا آنها را با ارزش میانگارد.
به عقیده گلاسر هویت به طرق مختلفی رشد مییابد. یکی از راههای تکوین هویت داشتن ارتباط و درگیری عاطفی با خود و دیگران است. رشد هویت براساس آن چیزهایی است که دوست داریم مارا ارضاء می کنند. زیرا در مواردی که مورد محبت قرار میگیریم در ما تاثیر روانی عمیقی برجای میگذارند. اساس تشکیل هویت تلاشها و فعالیتهایی است که علاقهمند به تعقیب آنها هستیم و بر اثر تلاشها و فعالیتهای خود در مییابیم که ما که هستیم و چگونه عمل میکنیم. برخلاف سایر مکاتب که در آنها انواع مختلف غرایز و کششها به مثابه اجزای اصلی تشکیل دهندهی شخصیت مورد بحث قرار میگیرند، در واقعیت درمانی اعتقاد بر آن است، یکی از نیازهای برجسته انسان، نیاز به اساسی اجتماعی به هویت است و از نسلی به نسل دیگر منتقل می شود. این نیاز همان نیاز هویت فردی است که با هویت اجتماعی فرد ارتباط نزدیکی دارد. نیاز به درگیری عاطفی جز لایتجزای لرگانیزم یه حساب میآید که نیروی کشش درونی اولیه برای هدایت تمام رفتار لست. مبادله محبت، قبول مسئولیت، داشتن هدف، و پذیرش واقعیت در تکوین هویت مؤثرند (شفیع آبادی و ناصری، ۱۳۹۰).
[۱] – wittchen
[۲] – Social belonging
[۳] – Alfered Adler
[۴] – Homans
[۵] – Social Interest
[۶] – Feist & Feist
[۷] – Life Style
[۸] – Abraham Maslow
[۹] – Hierarchy of needs
[۱۰] – Biological and Physiological Needs
[۱۱] – Safety and Security Needs
[۱۲] – Love and Belonging Needs
پنجشنبه 99/09/06
این روانشناس در جریان تحقیق خود تفاوتهای رفتاری کودکان، مخصوصاً شیوه واکنش آنها در مقابل بازگشت مادران را مورد توجه قرار داده است. تقریباً برای ۶۰ درصد کودکان از لحظهای که میتوانستند در محیط کنجکاوی کنند،مادر برای عقب نشینی آنها ارزش اساسی داشت. پس از پایان جدایی منبع قوت قلب بود. وقتی مادران اتاق را ترک می کردند و بلافاصله بر می گشتند کودکان از آنها به گرمی استقبال میکردند. کمتر عصبانی می شدند و نشان می دادند که دوست دارند بغل شوند و قوت قلب بگیرند. اینثورث، این گروه را (کودکانی که دلبستگی آرام بخش پیدا کرده اند نامیده است.)(دلبستگی نوع B) . تقریباً ۱۰ درصد کودکان نمی خواستند مادر خود را به هنگام بازگشت ببینند، این گروه( کودکان فراری) نامیده می شوند .(دلبستگی نوع A ) . تقریباً ۲۰ درصد کودکان از کنجکاوی در محیط تازه اجتناب می کردند از مادر خود اویزان میشدند و خود را از شخص بیگانه پنهان می کردند.با این همه در بازگشت مادر تمایل داشتند با او تماس بدنی داشته باشند و درعین حال به گریه کردن، وول خوردن و پس زدن مادر ادامه دهند. این گروه کودکان دو سوگرا نامیده شده اند (دلبستگی نوع C).
اخیراً پژوهشگران گروه دیگری تحت عنوان ( کودکان در هم ریخته و گم گشته) دلبستگی نوع D تشخیص داده اند. کودکان انواع A وB و C برای واکنش در مقابل استرس جدایی و بازییها راهبردی منسجم اتخاذ می کنند در حالی که کودکان نوع D ظاهراً از هر نوع راهبرد سازگاری منسجم محرومند. به عقیده انس و ورث دلبستگی نوع A وB وC متجلی شده در موقعیتهای تازه کیفیت مراقبتهای مادرانه در طول اولین سال زندگی کودک را منعکس می کنند. کودکی ه برای خود دلبستگی آرام بخش تشکیل داده است ( نوع B ) ظاهراً مراقبتهای مادرانه منسجم، حساس و عاطفی دریافت کرده است از طرف دیگر هر چند که مادران تحت تأثیر خلق کودکان خود قرار می گیرند به نظر می رسد که این تحت تأثیر قرار گرفتن، مهمترین عامل تعیین کننده شیوه واکنش مادر در مقابل علایم و نیازهای کودک خود باشد. در مجموع پژوهشگران دیگر مشاهدات انس و ورث را، هر چند که احتمالاً رابطه به اندازه ای که او در ابتدای کار پیشنهاد کرده بود قوی نیست تأیید کرده اند به علاوه کیفیت رابطه پس از آن که تشکیل می شود الزاماً پایدار نیست. رفتار دلبستگی کودک این پیش بینی را نیز ممکن می سازد که عملکرد او در زمینه های دیگر چگونه خواهد بود به نظر می رسد که انگیزش عمیقی با دلبستگی آرام بخش همراه باشد و طبق برخی مطالعات بین درجه استحکام دلبستگی و رشد شناختی رابطه وجود دارد. اما بین درجه استحکام در روابط اجتماعی بعدی نیز احساس می شود. مثلاً طبقاتی که در آزمایش موقعیت نا آشنا تشخیص داده شده است. رابطه اجتماعی کودک کودکستانی با مربیان و همسالان را پیش بینی می کند. کودکستانی هایی که با مادر خود دلبستگی محکم برقرار کرده اند اجتماعی ترند به آسانی شریک می شوند و در ایجاد و نگه داری رابط متقابل توانایی بیشتری نشان می دهند.همچنین این کودکان به آسانی می پذیرند که مادر به خواهران و برادران بزرگتر که دلبستگی آرام بخش با مادر خود برقرار کرده اند نسبت به دیگران آمادگی بیشتری دارند که به خواهران و برادران کوچکتر خود کمک کنند و از آنها مراقبت به عمل آورند.کودکان نوع B وقتی در موقعیت استرس آور یاد شده قرار می گیرند مقاومتر و پایدارتر به نظر می رسند. این مشاهدات با فرضیه های نظریه پردازان دلبستگی مطابقت دارد. طبق این فرضیه کودکی که به والدین خود دلبستگی عمیق پیدا می کند از آنها طرحواره هایی در معنای اشخاص مهربان و عاطفی فراهم می آورد.این کودک در مورد خود نیز طرحواره هایی در معنای کسی که شایستگی محبوبیت پرستاری و حمایت شدن را دارد فراهم می آورد. بر عکس کودکی که دلبستگی آرام بخش تشکیل نمی دهد و والدین خود را غیر عاطفی و نا مهربان و خود را برای محبوب و پشتیبانی شدن ناشایست تجسم می کند (دبلیو، ۱۳۷۶).
در تحقیقات انجام گرفته معلوم شد که اگر چند سال بعد هم کودک را در موقعیت نا آشنا مجدداً آزمایش کنند. نوع دلبستگی او کاملاً ثابت می ماند مگر آنکه وضعیت زندگی خانواده او تغییراهای عمده ای کرده باشد. رخدادهای پر فشار زدگی ممکن است بر نوع پاسخ دهی والدین کودک اثر بگذارد و این خود بر احساس امنیت کودک اثر می نهد.همچنین به نظر می رسد که الگوی دلبستگی کودکان به نحوه مدارای آنها با اتفاقات جدید در سالهای بعد بستگی داشته باشد. مثلاً یکی از بررسیها به این صورت بود که برای بچه های دو ساله مسئله ای را مطرح کردند به نحوی که حل آنها مستلزم استفاده از ابزار بود. برخی از این مسائل در حد قابلیت کودک و بقیه واقعاً دشوار بود.کودکان نوپایی که در دوازده ماهگی در طبقه دلبستگان دارای احساس امنیت قرار گرفته بودند با شوق و پشتکار به حل این مسائل پرداختند و هر گاه با مشکلی روبه رو شدند زاری یا خشم چندانی نشان نداند بلکه از بزرگسالان حاضر در محل کمک طلبیدند ولی آنهایی که در کودکی جزء دلبستگان بدون احساس امنیت بودند به نحوی کاملاً متفاوت عمل کردند. فوراً سر خورده و خشمگین شدند از دیگران کمک چندانی نگرفتند و راهنمایی بزرگترها را اغلب نادیده گرفتند یا رد کردند و خیلی زود از تلاش برای حل مشکلات دست کشیدند (ایتنکسون و دیگران، ۱۳۸۳).
در بررسی دیگری رفتار اجتماعی بچه های مهد کودک (۵/۲ ساله) را مطالعه کردند به این صورت که ارتباط های مبتنی بر دلبستگی آنها را در پانزده ماهگی سنجیدند و دیدند که بچه هایی که در این سن در گروه دلبستگان دارای احساس امنیت قرار می گیرند. اغلب رهبران اجتماعی می شوند، چون مشارکت و ابتکار عمل زیادی به خرج می دهند و اغلب کودکان دیگر از آنها پیروی می کنند. معلمهای این بچه ها آنها را خود هدایتگر و مشتاق یادگیری می دانستند..بچه های دلبسته بدون احساس امنیت اغلب از اجتماع کناره می گرفتند و نمی توانستند بر تردیدی که برای مشارکت در فعالیتها داشتند غلبه کنند. معلمانشان نیز کنجکاوی آنها را به پدیده های جدید و قدرت آنها در نیل به اهدافشان کم می دانستند این تفاوتها باهوش آنها ارتباطی نداشت (ایتنکسون و دیگران، ۱۳۸۳).
پنجشنبه 99/09/06
(لازول و لازول،۱۹۸۲به نقل از احمدی، مرزآبادی و ملازمانی۱۳۸۴).
برای توصیف رضایت زناشویی از اصطلاحات متعددی مانند سازش، خشنودی، موفقیت و کیفیت خوب زناشویی استفادهشده است. کیفیت، سازگاری و رضایتمندی معمولاً بهجای هم بکار میروند. اسپانیر[۱] (۱۹۷۶) کیفیت زناشویی را بهعنوان موفقیت و کنشوری یک ازدواج دانسته است.
کیفیت زندگی بهعنوان ارزیابی ذهنی از رابطه زناشویی روی دامنهای از ابعادی شامل رضایت زناشویی، خشنودی زناشویی و سازگاری زناشویی تعریفشده است (لویس و اسپانیر، ۱۹۷۹)؛ بنابراین کیفیت بالای زناشویی به سازگاری خوب، ارتباط کافی و درجه بالایی از رضایت در رابطه وابسته است. سازگاری زناشویی بهعنوان توافق زن و شوهر در هرلحظه از زمان تعریفشده است. «کمیل و واندروین»[۲] (۱۹۷۴)سازگاری زناشویی را بهعنوان چیزی که شامل دو جزء موافقت جنسی و همسازی است تعریف کردند.
رضایت زناشویی وضعیتی است که در آن زن و شوهر در بیشتر مواقع احساس خوشبختی و رضایت از یکدیگر دارند، سازگاری از طریق علاقهی متقابل، مراقبت از یکدیگر، پذیرش، درک یکدیگر و ارضای نیازها ایجاد میشود. زوجین سازگار زن و شوهرهایی هستند که توافق زیادی با یکدیگر دارند از نوع گذراندن اوقات فراغت رضایت دارند و وقت وسایل مالی خودشان را بهخوبی برنامهریزی میکنند (ملازمانی، ۱۳۸۴).
سازگاری زناشویی، بنیادیترین شیوه سلامت روانی افراد در نظام خانواده است و یکی از برجستهترین موضوع نگرش جامعه انسانی است که بر کارکرد شایسته خانواده اثر میگذارد سازگاری زناشویی پیوندی دوستانه همراه با تفاهم و درک یکدیگر و تعادلی منطقی میان نیازهای مادی و معنوی همسران است (ابوالقاسمی، ۱۳۸۵).
لنتال (۱۹۷۷) رضایت زناشویی را بهعنوان پیامد مقایسه انتظارات زناشویی و نتایج زناشویی توصیف کرد. بسیاری از تحقیقات مقطعی در مورد رابطه بین چرخه زندگی زناشویی و کیفیت زناشویی، ادعا کردهاند که کیفیت زناشویی در طول چرخه زندگی از یک الگوی U شکل پیروی میکند که بالاترین کیفیت زناشویی در طول چرخه زندگی در مراحل اولیه ازدواج، قبل از تولد اولین فرزند و در مراحل بعدی کیفیت بالا بعدازاینکه فرزندان خانه را ترک میکنند بهدستآمده است هشدار دادند که بررسیهای مقطعی ممکن است به خاطر تمایل به محاسبه جداگانه تأثیرات گروهی، تأثیرات مربوط به سن، جامعه پسندی اجتماعی و همچنین به خاطر تمایل آن به اینکه شادی را در ازدواجها در طول زمان پایدار نشان دهند، گمراهکننده و ناقص باشند.
بهطورکلی افراد متأهل از افراد مجرد شادتر هستند. (چان و لی، ۲۰۰۱؛ به نقل از ویلسون و اوسولد، ۲۰۰۵؛ گرین و راجرز، ۲۰۰۱) و سلامت جسمی و روانیها آن ها بیشتر و طول عمر آن ها زیادتر است (ویلسون و اوسوالد، ۲۰۰۵). زنان متال بدون بچه و مردان متال بدون بچههای بزرگ نسبت به دیگران بخصوص افراد مجرد شادتر بودند (کمپل، ۱۹۸۱).
(دینر، ۲۰۰۰) معتقد است که مردم به حوادث خوب و بد زندگی ابتدا شدیداً واکنش نشان میدهند، ولی بعد به سازش با آن میپردازند و به سطوح متعادل شادکامی روی میآورند. گاهی سطوحی که قبلاً برایشان شادیآور بود اکنون دیگر شادی در پی ندارد و گاه هنگام رویارویی با عوامل منفی در آغاز حس بدبختی دارند، اما بهزودی به این سطح نیز عادت میکنند و با آن سازگار میشوند (دینر و لوکاس، ۲۰۰۰).
تحقیقات نشان داده زنانی که هیجانهای خود را بهخوبی درک کنند و دربارهی خودشان احساس مثبتی داشته باشند معمولاً در زندگی زناشویی سازگاری بیشتری دارند (رفیعی – نورانی پور، ۱۳۸۴).
همچنین پژوهش نشان میدهد شادمانی و رفاه بیشتر در پی سازگاری بیشتر و آرامش روانی در خانه ایجاد میشود (کهکی، ۱۳۸۷).
همسرانی که از سازگاری زناشویی بالایی برخوردارند عزتنفس بیشتری دارند و در روابط اجتماعی سازگارترند. سازگاری زناشویی نتیجهی فرایند زناشویی و شامل عواملی مانند ابزار محبت، عشق همسران، تشابه نگرش و چگونگی ارتباط و حل مسئله است (مارکویسکی و گرین وود[۹]، ۱۹۸۴) و افزایش اضطراب و نگرانی موجب کاهش سازگاری میشود (اسپانیر و لوئیس[۱۰]؛ به نقل از سودانی، ۱۳۸۵).
(لترینگر و گوردون، ۲۰۰۵) دریافتند که روابط جنسی و ابراز محبت باعث بالا رفتن سازگاری زناشویی و درنتیجه بالا رفتن شادکامی در افراد میشود.
غالباً هر همسر مفهوم خاصی از نقش زن و شوهر داردکه بر انتظاراتش از طرف دیگر (همسر)اثر میگذارد حال اگر انتظارات نقش تأمین نشود به تعارض و ناسازگاری خواهد انجامید (شعاری نژاد، ۱۳۷۳).
بیشتر سردرگمی زنان و مردان دارای رابطهی پایدار از بحث راجع به تغییر نقشهای زن و مرد ناشی میشود. نهضت زنان توجه را به روابط غیرمنصفانه در ازدواج میکشاند باروری، پرورش فرزند، نبود موقعیت مساوی در کار خارج از خانه و نبود اجرت مساوی از اولین موضوعاتی است که موردتوجه قرارگرفته است (روبوتهام[۱۱]، ۱۹۸۳ و اکلی، ۱۹۷۴ به نقل از شعاری نژاد، ۱۳۷۳).
نویسندگان پیشگام در مورد تفاوت باروری و پرورش فرزند به بحث پرداختهاند تا مسئولیت بیشتری را به مردان اختصاص دهند (همان منبع).
از طرفی بیشتر زنانی که نا گریزند درآنواحد دو نوع کار را انجام دهند، یکی در میدان شغل و دیگری در کارخانه و خانواده، ممکن است احساس گناه کنند، همچنین از اینکه نمیتوانند فعالیتهای تفریحی لازم برای فرزندانشان ترتیب دهند احساس گناه میکنند بهطورکلی احساس گناه از نرسیدن در حد مطلوب به کارهای خانه همسر و فرزندان سبب میشود که زن از رضایت خاطر لازم درباره کل خانواده محروم شود . علاوه بر آن متأسفانه در جامعه ما تعداد مادرانی که با شرایط بالا مشغول به کار هستند بسیار اندک هست این خود فقط باعث میشود که مادران تحتفشار روانی و جسمانی زیادی قرار گیرند و با افزایش خستگی و نارضایتی وقت و انرژی لازم برای فرزندان و همسر خود نخواهند داشت.
[۱] – Spinner
[۲] – Camille & Vandrvyn
[۳]- Lenthal.
[۴] – Chun & Lee
[۵] – Wilson & Oswald.
[۶]-Green & Rodgers
[۷]-Campble